یاسمینیاسمین، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 18 روز سن داره
عاشق بیلی شدنمعاشق بیلی شدنم، تا این لحظه: 4 سال و 9 ماه و 4 روز سن داره
تولد وبلاگتولد وبلاگ، تا این لحظه: 2 سال و 9 ماه و 4 روز سن داره
برنی،گربه کوچولوی منبرنی،گربه کوچولوی من، تا این لحظه: 2 سال و 1 ماه و 24 روز سن داره

خانه پایین تپه

خیابان پاییز🍂کوچه مهر🍁پلاک۲۷🌳🌲

داستان❤️

1401/4/11 13:35
57 بازدید
اشتراک گذاری

سلام این پارت یک داستانمه امیدوارم لذت ببرید🥰

_نه پدر  نه نرو بیدارشو بیدارشو پدر نه نرو لطفا پدر... 
استلا 
فصل اول 
استلا با سرعت به سمت دروازه های دولنگه بلندی رفت که در ورودی شهر بودند. تعظیم کوتاهی کرد و گفت _بانو مارگارت!به خانه خوش برگشتید. 
بانو مارگارت به دخترش با لحن خشکی گفت _سلام ژنرال .میتوانم گزارش کار هایی که در این دو هفته به عنوان رئیس دهکده کردید رو ببینم؟
_ راستش بانو ماریا در پی حمله یک سارق،شاخشان آسیب دیده و در بیمارستان هستند.من هم گزارش را دست ژنرال بخش جادو  جا گزاشته ام اگر می خواهید به بانو ماریا سری بزنید تا من به دفتر بروم و آنها را بیاورم
بسیار خب من به دیدن مادر میروم ولی قبلش می خواهم با پلوترومت این سنگ را منجمد کرده باشی .استلا به جایی بین دو شاخش که پلوترومش قرار داشت دست زد و گفت چشم مادر
بعد انگشت اشاره و شصت دو دستش را به چسباند و گفت : منجمد شو ای سرد تر از یخ و ای گرم تر از آتش!
پلوتروم آبی رنگ استلا درخشید و پرتو نور را به سمت سنگ فرستاد و سنگ در جا یخ زد 
فرمانده مارگارت به او نگاهی انداخت و گفت: بد نبود
بعد با دستیارش  دور شد و استلا را تنها گزاشت.

خب این پارت تموم شد اما بچه ها من برنامه دقیقی برای پارت گذاری ندارم و وقتی هر پارت تموم شد میزارم

اگه غلط املایی داشتم ببخشید😘

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)