یاسمینیاسمین، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 19 روز سن داره
عاشق بیلی شدنمعاشق بیلی شدنم، تا این لحظه: 4 سال و 9 ماه و 5 روز سن داره
تولد وبلاگتولد وبلاگ، تا این لحظه: 2 سال و 9 ماه و 5 روز سن داره
برنی،گربه کوچولوی منبرنی،گربه کوچولوی من، تا این لحظه: 2 سال و 1 ماه و 25 روز سن داره

خانه پایین تپه

خیابان پاییز🍂کوچه مهر🍁پلاک۲۷🌳🌲

پارت سوم❤️

1401/4/11 13:39
74 بازدید
اشتراک گذاری

همه جا خونی بود و پدر استلا،هنری هم وسط آن در گیری بی جان افتاده بود.استلا دوید و دوید اما به او نمی‌رسید بار ها او را صدا می‌کرد تا این که او جواب داد:مراقب خودت باش شاهزاده کوچولو
استلا از خواب پرید.در واقع پدر او قبل از فرمانده مارگارت فرمانده آلیشن ها بود ولی وقتی استلا ۹ ساله بود در جنگ کشده شد.چون او و خواهر سرکشش بخاطر پلوتروم شان جنگجو به حساب می آمدند از ۸ سالگی حق جنگیدن را داشتند و می جنگیدند .پس استلا با چشمان خودش مرگ پدرش را دیده بود و حتی حالا که ۱۶ سال داشت وقدرت مند ترین جنگجو  هم بود هنوز هم کابوس میدید.استلا و استفانی به خواهران افسانه ای  معروف بودند چون استفانی بعد از مادشان قدرتمند ترین پلوتروم و استلا قدرتمند ترین سلاح و قدرت بدنی را داشت.
استلا بلند شد .دندان هایش را مسواک زد و پلوترومش را با دستمال تمیز کرد.شاخ هایش را تیز و براق و سیم های اسلحه اش را تعویض کرد.لباس کارش را پوشید و به سمت اتاق خواهرش راهی شد.استفانی گفت:بزار بخوایم. خوابم می‌یاد. استلا اما جواب داد :اگر تا نیم ساعت دیگه حاضر نشده باشی با حالت شبدر چهار برگ میام سراغت.(این حالت که تنها مادر شان و استلا استفانی می‌توانستند اجرایش کنند،به حالت نابودی بی انتها هم معروف بود.
قدرتشان چندین برابر می شد)
استفانی بعد از این حرف به سرعت بلند شد مسواک زد، شاخ هایش را جلا داد و پلوترومش راکه شب قبل از سرش درآورده بود،بر روی سرش گزاشت.لباس  کارش که یک سرهمی و شنل سرخ رنگ  بود را پوشید و در آینه به خودش نگاهی انداخت،پوست او سفید بود و چشمانی به رنگ اقیانوس داشت ولی موهای او ار همه خاص تر بود چون مو های بنفشی داشت که بسیار زیبا بودند.به خودش آمد و سریع به دنبال استلا رفت. 

سایونارا☯️

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)