یاسمینیاسمین، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 5 روز سن داره
عاشق بیلی شدنمعاشق بیلی شدنم، تا این لحظه: 4 سال و 8 ماه و 22 روز سن داره
تولد وبلاگتولد وبلاگ، تا این لحظه: 2 سال و 8 ماه و 22 روز سن داره
برنی،گربه کوچولوی منبرنی،گربه کوچولوی من، تا این لحظه: 2 سال و 1 ماه و 11 روز سن داره

خانه پایین تپه

خیابان پاییز🍂کوچه مهر🍁پلاک۲۷🌳🌲

پارت سوم❤️

همه جا خونی بود و پدر استلا،هنری هم وسط آن در گیری بی جان افتاده بود.استلا دوید و دوید اما به او نمی‌رسید بار ها او را صدا می‌کرد تا این که او جواب داد:مراقب خودت باش شاهزاده کوچولو استلا از خواب پرید.در واقع پدر او قبل از فرمانده مارگارت فرمانده آلیشن ها بود ولی وقتی استلا ۹ ساله بود در جنگ کشده شد.چون او و خواهر سرکشش بخاطر پلوتروم شان جنگجو به حساب می آمدند از ۸ سالگی حق جنگیدن را داشتند و می جنگیدند .پس استلا با چشمان خودش مرگ پدرش را دیده بود و حتی حالا که ۱۶ سال داشت وقدرت مند ترین جنگجو  هم بود هنوز هم کابوس میدید.استلا و استفانی به خواهران افسانه ای  معروف بودند چون استفانی بعد از مادشان قدرتمند ترین پلوتروم و اس...
11 تير 1401

پارت دوم❤️

در راه خانه او دوستانش را می‌دید که هرکدام بسته به قدرتش رنگ پلوترومش متفاوت بود .مثلا مال سوزی بنفش بود و او قدرت تلپورت داشت .مال آنا صورتی بود و او می توانست ذهن آدم را بخواند مال سوفی سفید بود و او می‌توانست نامرئی شود.مال استفانی قرمز بود و او می توا‌نست هر چیزی را به آتش بکشد و حتی یخ استلا هم آب کند.اما مال مادرشان،فرمانده مارگارت بزرگ ترین و رنگین ترین پلوتروم بود .در واقع هر فرمانده ای بعد از گرفتن تاج پلوترومش هفت رنگ می‌شد در فکر بود که یکهو خودش را جلوی خانه شان دید.در های بزرگ چوبی با دستگیره های طلایی پنجره های مستطيلی و دیوار های آجری. در را باز کرد و گفت: من اومدم .استفانی؟ خواهرش با انرژی همیشگیش بازو ه...
11 تير 1401

داستان❤️

سلام این پارت یک داستانمه امیدوارم لذت ببرید🥰 _نه پدر  نه نرو بیدارشو بیدارشو پدر نه نرو لطفا پدر...  استلا  فصل اول  استلا با سرعت به سمت دروازه های دولنگه بلندی رفت که در ورودی شهر بودند. تعظیم کوتاهی کرد و گفت _بانو مارگارت!به خانه خوش برگشتید.  بانو مارگارت به دخترش با لحن خشکی گفت _سلام ژنرال .میتوانم گزارش کار هایی که در این دو هفته به عنوان رئیس دهکده کردید رو ببینم؟ _ راستش بانو ماریا در پی حمله یک سارق،شاخشان آسیب دیده و در بیمارستان هستند.من هم گزارش را دست ژنرال بخش جادو  جا گزاشته ام اگر می خواهید به بانو ماریا سری بزنید تا من به دفتر بروم و آنها را بیاورم بسیار خب من به دیدن مادر میروم ولی ...
11 تير 1401